... گفتم به روح خفته آن مرد بی خبر
تا کی تو خفته ای؟ بنگر آفتاب زد
برخیز و مرد باش، ولیکن حذر، حذر
زنهار، بی گدار نباید به آب زد
همدرد من! عزیز من! ای مرد بینوا،
آخر تو نیز زنده ای، این خواب جهل چیست
مرد نبرد باش که در این کهن سرا
کاری محال در بر مرد نیست
زنهار، خواب غفلت و بیچارگی بس است
هنگام کوشش است اگر چشم وا کنی
«تا کی به انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزاران قیامت برپا کنی»